{scenario}
³وقتی زنش میمیره و از دختر کوچولوش متنفر میشه و همش کتکش میزنه:
با بی حالی نگاهشو به باباش داد.
+ بابا؟ میشه بغلم کنی؟
اگر هم نمیگفت خود جیمین همینکار رو میکرد..دخترش رو با احتیاط از بغل جونگکوک گرفت و رو پای خودش خوابوند. آروم سرش رو نوازش میکرد و حتی گاهی بوسه های ریزی روی گونه ها و پیشونیش میزاشت. دخترک حس خوبی داشت، بلاخره بعد از چند سال دوباره باباش باهاش مهربون شده بود.
+ بابایی؟
_ جانم..بگو.
+ من مامانو نکُشتم...قسم میخورم..من مامانو نکُشتم!
کمکم اشک های براقش رو گونه های نرمش جاری شدن..جیمین و بقیه هم دست کمی ازش نداشتن جیمین بدون اینکه چیزی بگه اشک های دخترش رو پاک کرد...چند دقیقه گذشت..آمبولانس تو ترافیک سنگینی گیر کرده بود. صدای نفس های خش دار و یکی در میون ا/ت تن همه رو به لرزه انداخت. نامجون با استرس از پنجره به بیرون نگاه می کرد تا شاید آمبولانس برسه.
چشمای عسلی ا/ت خیلی عجیب شده بودن...به چیزی زل زده بود...انگشت اشاره اش رو به سمت پنجره گرفت.
+ بابا..یه چیز خوشگل منو میخواد ببره پیش مامانی!
با دستش به پنجره رو که آسمون پر از ستاره با ماه کامل رو نشون میداد..اشاره کرد.
او نه!..این اصلا چیز خوبی نیست!
_بهش توجه نکن!...فقط منو نگاه کن!
جیمین با استرس اینو گفت.
+ اما من دارم مامانو میبینم!...تو اسمون جلوی ماهه! میگه برم بغلش...بابا من میخوام برم پیش مامان!
با هر کلمه ای که میگفت چشم های بقیه رو اشکی تر میکرد...دیگه قلبش داشت از جا کنده میشد...دروغ نمیگفت مامانش داشت صداش میکرد تا پیشش بره!..نفسش..نفسش بالا نمیومد.
+ ب..بابا؟
_ جانم؟
+ بابا من...کادوی تولدت رو ...ر..رو میزت..گذاشتم..ببخشید..من دختر بدی بودم!
با حرف های مظلومانش حتی باعث گریه ی جونگکوک و نامجون شد...کسایی که ۲ سال یکبار بغضشون رو میبینن!
پارت بعد پارت اخره🤝🏻🤝🏻🗿
با بی حالی نگاهشو به باباش داد.
+ بابا؟ میشه بغلم کنی؟
اگر هم نمیگفت خود جیمین همینکار رو میکرد..دخترش رو با احتیاط از بغل جونگکوک گرفت و رو پای خودش خوابوند. آروم سرش رو نوازش میکرد و حتی گاهی بوسه های ریزی روی گونه ها و پیشونیش میزاشت. دخترک حس خوبی داشت، بلاخره بعد از چند سال دوباره باباش باهاش مهربون شده بود.
+ بابایی؟
_ جانم..بگو.
+ من مامانو نکُشتم...قسم میخورم..من مامانو نکُشتم!
کمکم اشک های براقش رو گونه های نرمش جاری شدن..جیمین و بقیه هم دست کمی ازش نداشتن جیمین بدون اینکه چیزی بگه اشک های دخترش رو پاک کرد...چند دقیقه گذشت..آمبولانس تو ترافیک سنگینی گیر کرده بود. صدای نفس های خش دار و یکی در میون ا/ت تن همه رو به لرزه انداخت. نامجون با استرس از پنجره به بیرون نگاه می کرد تا شاید آمبولانس برسه.
چشمای عسلی ا/ت خیلی عجیب شده بودن...به چیزی زل زده بود...انگشت اشاره اش رو به سمت پنجره گرفت.
+ بابا..یه چیز خوشگل منو میخواد ببره پیش مامانی!
با دستش به پنجره رو که آسمون پر از ستاره با ماه کامل رو نشون میداد..اشاره کرد.
او نه!..این اصلا چیز خوبی نیست!
_بهش توجه نکن!...فقط منو نگاه کن!
جیمین با استرس اینو گفت.
+ اما من دارم مامانو میبینم!...تو اسمون جلوی ماهه! میگه برم بغلش...بابا من میخوام برم پیش مامان!
با هر کلمه ای که میگفت چشم های بقیه رو اشکی تر میکرد...دیگه قلبش داشت از جا کنده میشد...دروغ نمیگفت مامانش داشت صداش میکرد تا پیشش بره!..نفسش..نفسش بالا نمیومد.
+ ب..بابا؟
_ جانم؟
+ بابا من...کادوی تولدت رو ...ر..رو میزت..گذاشتم..ببخشید..من دختر بدی بودم!
با حرف های مظلومانش حتی باعث گریه ی جونگکوک و نامجون شد...کسایی که ۲ سال یکبار بغضشون رو میبینن!
پارت بعد پارت اخره🤝🏻🤝🏻🗿
۶.۸k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.